مترجم آزاد

تحلیلی_اجتماعی

مترجم آزاد

تحلیلی_اجتماعی

آنگاه که سنگ را بستند و سگ را واگذاشتند

شال و کلاه کرده بود، مادر گفته بود " اونجا که می ری هوا سرد است، خودت رو قشنگ بپوشون. نکنه که سرما بخوری، مگه من چندتا مهدی دارم".

یهو تصمیمش رو گرفته بود، می خواست هر چی زودتر بره و ادامه تحصیل بده. راضی نشده بود که همین جا واسته و تو دانشگاه خودشون درس بخونه. طفلکی خواهرش گوشه ای کز کرده بود. ناراحت بود. ناراحت بود از اینکه نمی تونه همراه داداش جونش به سفر فرنگ بره و باید همینجا بمونه. آخه خیلی سخت بود که خواهر و برادری که همه جا باهم همکاری داشتن یه دفعه از هم جدا بشن. بارها اصرار کرده بود که تحصیل حق منه، دوچرخه سواری هم. هر چی اصرار می کرد فایده ای نداشت، اون باید تو کشورشون می موند؛ مصلحت این بود.

مهدی کوچولو رفت. رفت تا توی فرنگ ادامه تحصیل بده. اوضاع لندن بهم ریخته بود. مرتب به مهدی کوچولو زنگ می زدن که " پسر ناز نکنه باز اونجا جوگیر بشی و با اغتشاشگرا همراهی کنی که اون دانشجوها نفهمن. اگه که اونا تو دانشگاه آزاد خودمون بودن می دونستیم چه جوری ادبشون کنیم که دیگه واسه شهریه ها اعترض نکنن و یه کاری می کردیم که نتونن نطق بکشن".

با این که رفته بود فرنگ، اما مهدی کوچولو از یه چیزی ناراحت بود. مدام فکرش مشغول بود. طفلکی از آب و دون افتاده بود. هروقت که با ایرانشون صحبت می کرد انگاری یه چیزی تو گلوش بود که نمی ذاشت حرفشو بزنه. تا اینکه یه روز بالاخره با اصرار زیاد بغضش ترکید و سفره دلشو باز کرد. گفت "یکی تو مملکتمون یه کار بد کرده، منم خیلی ناراحتم. همین جور که قطره های اشکش روی صورتش جاری بود گفت یه کاوه توی ایرانمون پیدا شده که به من گیرداده. می گه که من از پولای دانشگاهمون واسه اغتشاشات پارسال استفاده کردم، می گه من به اراذل و اوباش پول می دادم، می گه من اطلاعات مملکتمون رو به اجنبی ها می دادم، می گه که من توی بهینه سازی مصرف سوخت واسه خودم بهینه سازی کردم، می گه من و فائزه مون رو توی اغتشاشات دیده که با بروبچ دور آتیش نشسته بودیم و هیزم می ریختیم و خیلی حرفای بد دیگه. تازشم 500 صفحه سند هم واسه حرفاش پیدا کرده. اصلا من خیلی ناراحتم. وقتی که دیدن مهدی کوچولو اینقدر ناراحته بهش گفتن خب خوشگلکم تو که باید به این کارات افتخار کنی. تو که کار خوب کردی به حرف ما گوش دادی و وقتی دیدی موسوی مون رای نیاورد، فهمیدی تقلب شده و تو خیابونا ریختی. این کارای قشنگت نشون می ده که تو دیگه واسه خودت آقازاده ای شدی. تو که نباید ناراحت باشی". مهدی کوچولو که معلوم بود لجش دراومده پشت تلفن داد زد که "اگه که من این کارا رو کردم، این بی ادبا نباید بگن و همه جا جار بزنن. من برای رضای او کار کردم و دوست ندارم ریا بشه. یادتونه که اون قدیما هر کاری که می کردم، هیچ جا خبراش درز نمی کرد. اینا خیلی بد و بی ادبن، می خوان اجر کارمو از بین ببرن. اصلا حالا که این کاوه نامرد این کار رو کرده منم دیگه ایرانمون نمی یام. همین جا می مونم و ادامه تحصیل می دم و اینجا هم شاگرد اول می شم". حرفاش که تموم شد کلی بهش دلداری دادن و به خاطر کارهای بدون ریاش بهش آفرین و صدآفرین گفتن و بهش قول دادن که هرکاری که از دستشون برمیاد واسه این پسر خوشگل انجام بدن و همه ی آدمهای بد رو تنبیه کنن.

روزها می گذشت و مهدی کوچولو با اینکه ناراحت بود اما حاضر نبود درسش رو ول کنه و یه سر به خونوادش بزنه. تا اینکه یه روز بهش زنگ زدن و گفتن که "مهدی جون یه خبر خوش واست داریم". مهدی که سرش تو دفتر و کتاب بود و داشت مشق هایی رو که بهش گفته بودن رو می نوشت، همون طور که گوشی تلفن رو با شونش کنار گوشش نگه داشته بود گفت "خبر خوش؟! این کاوه نامرد که واسه ما جای خوشی نذاشته". همین جور که مهدی کوچولو داشت غرغر می کرد ناگهان از اونور تلفن حرفی زده شد که مهدی کوچولو یه دفعه سرمست از جا پرید و یه جیغ ناز کشید. اونقدر خوشحال شد که پاش خورد به لیوان نوشیدنیش و همش چپه شد روی مشقاش و تمام دفتر و حساب و کتابش کثیف شد. حالا اون دوباره مجبور بود که از نو مشق و حساب کنه. با اینکه کار خیلی خیلی سختی بود ولی مهدی کوچولو اونقدر خوشحال بود که حاضر بود تمام پول های دانشگاه آزادشون رو هم بشماره.

حالا بچه ها، اگه گفتین اون خبر خوشی که به مهدی کوچولو دادن چی بود؟

_ دادگاه برخلاف نظر هیئت منصفه مطبوعات رای خود را صادر کرد؛

6 ماه حبس و شلاق برای کاوه اشتهاردی، مدیر مسئول روزنامه ایران